عشق ویرانگر __پارت۳۸

که یهو دستمو کشید
_داغه
فوتش کردم و اروم اروم میخوردم مزه عجیبی داشت نمیدونم چی بود بعد چند مین رفتیم و کمکم کرد بشینم و خودشم نشست انگار بهم ارام بخش تزریق کردن اروم چشمام از این سیاهی گرم شد و خوابم برد
ویو تهیونگ
چند روز گذشته ولی طبق گفته های دکتر ات بینایشو نگرفته رفتم پیش دکتر
دکتر:اقای کیم ایشون طبق چیزایی که گفتین اصلا روحیه خوبی ندارن برای بدست اوردن بینایشون باید روحیه داشته باشن ببینین خانوم شما هیچ مشکلی توی بینایی ندارن اینجوری که دیده میشه احتمالا شایدم واقعا مشکل از بینایی باشه ولی ما فرض و میزاریم رو این که بیناییشون مشکلی نداره چون اسیبی به چشماشون نخورده یه بخش از مغز هست که اون الان باور کرده که اون نابینا شده و تا وقتی که واقعا به این باور نرسه که نه من میبینم من نابینا نیستم نمیتونن بینایی خودشونو به دست بیارن پس بهتره روحیه شونو خوب کنین بهتره ببرینشون جایی که دوست دارن با کسایی که دوست دارن کارایی که دوست دارن بعد کم کم راضیش کنین که اون هیچ مشکل بینایی نداره و یه معجزه میتونه بیناییشو به دست بیاره تا باور کنه
با حرفای دکتر گیج شدم یعنی ات مشکلی نداره؟رفتم بیرون که جین پیشنهاد داد طبق دستور دکتر عمل کنیم و رفتیم عمارت و بعد چند مین جین درحالی که ات میکشید اومد نشستن تو ماشین و منو به اجبار فرستاد که برم لباس های ات جمع کنم هیچ تجربه ای تو جمع اوری لباسای یه دختر نداشتم پس هرچی به دستم رسید برداشتم و راه افتادیم که دیدم ات داره گریه میکنه گریه هاش رو عصابم بود نمیدونم چرا ولی عصبیم میکرد نگه داشتم و رفتم بیرون بعد از چند نفس عمیق برای ات یه ارامش بخش که بعد از مطالعه زیاد به دست اورده بودم براش ریختم توی لیوان تا بهش بدم رفتم و از ماشین اوردمش بیرون که نزدیک بود سرش بخوره به سقف که سریع دستم و بالا سرش گذاشتم و سرش خورد به دستم لیوان و بهش دادم نمیدونم این احساسات چیه ولی هرچی هست نباید زیاد بهش شاخو برگ بدم نشستیم که بعد چند مین ات خوابش برد تو طول مسیر جین که خوابش پریده بود هی حرف میزد و من میگفتم ساکت باشه نمیخواستم دوباره ات بیدار بشه و با اشکاش رو عصابم بره رسیدیم به ویلا که کنار ساحل داشتم به ات که هنوز خواب بود اروم زدم
_پاشو رسیدیم
بلند شد از اینکه بجای اینکه منو ببینه فقط گنگ به اطراف نگاه میکرد و هیچی حس نمیکرد عصبی شدم اومدم پایین و بهش کمک کردم که وقتی پیاده شد خوشحال
این صدای دریاست؟
_اره
میگم... میشه ...بریم ... دریا؟
_نه
ناراحت شد چشمام محکم بستم
_بیا بریم
خوشحال شد و با دستاش دنبالم میگشت رفتم جلو و از کمرش گرفتم و به خودم نزدیکش کردم تعجب کرده بود
_میوفتی
انگار قانع شده بود رفتیم سمت دریا که ..
۱۹❤️
۳۰کامنت
دیدگاه ها (۴۱)

عشق ویرانگر

عشق ویرانگر پارت ۴۰

عشق ویرانگر _پارت ۳۷

عشق ویرانگر

جیمین فیک زندگی پارت ۵۵#

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۱۶

نام فیک: عشق مخفیPart: 40ویو ات*خیلی صدای تیر اندازی زیاد بو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط